2016/04/20، 04:39 PM
فصل چهارم : شهر آینه ها
هروقت که از کنار آینه ها رد میشم ...تورو میبینم که به من ظل زدی! سیاه چاله چشمات منو بی اختیار به سمت خودش میکشه...
دوست دارم کشفت کنم ...نمیدونم.... پیدا ترین راه گمشده ای ..یا .گمراه ترین راه پیدا شده ....
ساکمو میبندم...یه نامه با این مضمون مینویسم ...((سلام ، من عازم یه مقصده دورم بزودی بر میگردم ...))
نامه رو میچسبونم به پشت در..درو اروم میبندم...چراغارو خاموش میکنم... جون ساعت زنگدارمو با در اوردن باطری ازش میگیرم...
پیپ چوبی مورد علاقمو برای آخرین بار بو میکنم...
پینوکیوی من دل بابایی برات تنگ میشه!!!
روی تختم دراز میکشم .....پادر سیاهی چشمام میذارمو ...به درون خودم سفر میکنم ...
.
.
.
ادامه دارد.
هروقت که از کنار آینه ها رد میشم ...تورو میبینم که به من ظل زدی! سیاه چاله چشمات منو بی اختیار به سمت خودش میکشه...
دوست دارم کشفت کنم ...نمیدونم.... پیدا ترین راه گمشده ای ..یا .گمراه ترین راه پیدا شده ....
ساکمو میبندم...یه نامه با این مضمون مینویسم ...((سلام ، من عازم یه مقصده دورم بزودی بر میگردم ...))
نامه رو میچسبونم به پشت در..درو اروم میبندم...چراغارو خاموش میکنم... جون ساعت زنگدارمو با در اوردن باطری ازش میگیرم...
پیپ چوبی مورد علاقمو برای آخرین بار بو میکنم...
پینوکیوی من دل بابایی برات تنگ میشه!!!
روی تختم دراز میکشم .....پادر سیاهی چشمام میذارمو ...به درون خودم سفر میکنم ...
.
.
.
ادامه دارد.