2016/04/24، 11:46 PM
چه بسیارنمی دانم هایم را ،نمی دانم
اما می دانم
تو،توای.
همچون صبح
که صبح است.
آسمان غرغه شراب باشد
یا زره زرین به تن کند
فرقی نمی کند
سفید از درخشش باشد
یا نیل گون برای دریا نوردان ابر سوار
صبح ،صبح است
چه تا بی کران
هم آغوشی باد باشد با شن های روان
چه تردید همواره پرواز و نشستن پروانه
دربوته زار
صبح،صبح است
و تو ،توای
و من
تنها، دریا نوردی پیر
باکشتی ایی کوچک
که در شراب آسمان
هر چند لحظه
پنجه برنرده عرشه سفت می کند
با زانوانی نچندان سفت
با لنگری بر کلاه
-لنگری که باد هم می تواند آن را با خود ببرد -
با صدایی بلند
به آواز می خواند
شعرهایی، ناتمام
نیمی فراموش شده
در اقیانوس زمان.
دریانوردی دلیر
که هرگاه آسمان زره زرین به تن می کند
به جنگ می رود
-گرچه هیچ گاه به او نرسیده ام
هیچ گاه هم،شکست نخورده ام-
این دریا نورد پیر
در نیل گون که چشم می دوزد
تمام قلب های تپنده جهان
لحظهای
به احترامش سکوت می کنند.
با این همه. توفان،
آشفته اش می کند،رنجور
آب دهان بر عرشه می اندازد
-بی آن که با چکمه سیاهش روی آن را به پوشاند-
در چشم هایش، خشم و خشم
اما،
آب دریاها شور و شورتر میشود
دریانورد بد دهان
از شن زار ومعشوق بد دهانش بی زار است
در کابین کوچکش
-لنگری بر پیشانی-
پیپ روشن اش را روشن می کند،و میگوید:
می دانم ،صبح ،صبح است.
گاهی می بایست
از هم آغوشی آسمان و توفان
و از تو
بی زار بود...
کاپیتانه بلک! : کیکاووس یاکیده
اما می دانم
تو،توای.
همچون صبح
که صبح است.
آسمان غرغه شراب باشد
یا زره زرین به تن کند
فرقی نمی کند
سفید از درخشش باشد
یا نیل گون برای دریا نوردان ابر سوار
صبح ،صبح است
چه تا بی کران
هم آغوشی باد باشد با شن های روان
چه تردید همواره پرواز و نشستن پروانه
دربوته زار
صبح،صبح است
و تو ،توای
و من
تنها، دریا نوردی پیر
باکشتی ایی کوچک
که در شراب آسمان
هر چند لحظه
پنجه برنرده عرشه سفت می کند
با زانوانی نچندان سفت
با لنگری بر کلاه
-لنگری که باد هم می تواند آن را با خود ببرد -
با صدایی بلند
به آواز می خواند
شعرهایی، ناتمام
نیمی فراموش شده
در اقیانوس زمان.
دریانوردی دلیر
که هرگاه آسمان زره زرین به تن می کند
به جنگ می رود
-گرچه هیچ گاه به او نرسیده ام
هیچ گاه هم،شکست نخورده ام-
این دریا نورد پیر
در نیل گون که چشم می دوزد
تمام قلب های تپنده جهان
لحظهای
به احترامش سکوت می کنند.
با این همه. توفان،
آشفته اش می کند،رنجور
آب دهان بر عرشه می اندازد
-بی آن که با چکمه سیاهش روی آن را به پوشاند-
در چشم هایش، خشم و خشم
اما،
آب دریاها شور و شورتر میشود
دریانورد بد دهان
از شن زار ومعشوق بد دهانش بی زار است
در کابین کوچکش
-لنگری بر پیشانی-
پیپ روشن اش را روشن می کند،و میگوید:
می دانم ،صبح ،صبح است.
گاهی می بایست
از هم آغوشی آسمان و توفان
و از تو
بی زار بود...
کاپیتانه بلک! : کیکاووس یاکیده