2016/04/27، 05:27 PM
بوی خوش پیپ
دست لرزانش را دراز کرد و پیپ زیبایی را که درون ویترین منزلش جا خوش کرده بود برداشت. آن را بالا، درست جلوی چشمانش گرفت و برانداز کرد. لبخند تلخی زد و سرش را به سمت چپ ، جایی که بالکن قرار داشت چرخاند. نسیم خنک شبانگاهی از درب باز بالکن به درون میآمد و با سکوت سنگین خانه در هم می آمیخت. افکار تلخی که در مغزش میچرخید سرش را گیج می برد. چشم هایش را خیس میکرد بغض در گلویش می نشاند؛ به سینه اش سرازیر میشد و نفس کشیدن را برایش مشکل میکرد. قلبش، مانند تلاطم نا هماهنگ اقیانوس در شبی طوفانی، بر عرشۀ ستبر سینه اش میکوفت و نمیکوفت.
چشم هایش بسته شدند و انگشتانش بر روی پستی و بلندی های پیپ شروع به حرکت کردند. ابرو هایش بی اختیار بالا و پایین می رفتند و تارهای صوتی اش بدون اینکه صدایی از آنها در بیاید میلرزیدند.
- خب خانم مهندس به این قسمت چی میگن؟!!
- اینجا رو بهش میگن آتشگاه
- آتشگاه؟!! یاد آتشگاه زرتشتی ها افتادم
- آره اتفاقا به همون اندازه برای من مقدسه...
- مقدسه؟! کَلۀ این پیپ عجیب غریب که حتی شبیه پیپ هم نیست برای تو مقدسه؟
- خب آره ، چه ایرادی داره؟
- ایراد نداره فقط خیلی مسخره است.
- مسخره خودتی. باز شروع کردی؟؟؟
- خب راست میگم دیگه. توام مثل پیپت عجیب و غریبی آخه این اصلا پیپه؟ نگاهش کن کَلش مثل پنیر میمونه !!! این چیه روشه؛؟ آخی! این موشه داره میره پنیر بخوره؟
- گفتم به این قسمت پیپ میگن آتشگاه.
- خب خب باشه. به این قسمت چی میگن؟
- اینجا رو بهش میگن استم ....
- آها.....! بعد این موش چیه که چسبیده به استم؟؟
- این ؟ خب، موشه دیگه موش؛ فهمیدی آقا!! این موش موشیه منه اسمش و گذاشتم مَموش.
- وای وای ناز بشه حتما داره میره این پنیره رو بخوره آره؟ آخ آخ ببخشید آتشگاه رو بخوره. آخه نمیدونم الان باید بگم پنیر یا آتشگاه.
- تو هرچی میخوای بگو فقط دیگه حق نداری به پیپ من دست بزنی بِدِش بمن.
- اووووه حالا چرا ناراحت میشی خانم مهندس.
- من دیگه جوابت و نمیدم تو اصلا درک نداری نمیتونی بفهمی نباید به ارزشهای فکری دیگران توهین کنی. فکر میکنی دنیا همونطور که تو میبینی درسته؟؟
- خب آخه تو دختری. دخترا مگه پیپ میکشن؟
- حالا میبینی که دارن میکشن! چه ایرادی داره ها؟!!
- همون دیگه شغلت هم مردونس خانم مهننندس. تو بلدی یکم دخترونه باشی؟؟
- ببخشید یعنی الان که پیپ میکشم و مهندسم دخترونه نیستم؟؟!!!!
- هستی...اما .....!!!
- اما چی ؟؟ میدونی چیه مهرداد. تو فکرت غلطه. کلا عوضی فکر میکنی.... تو خیال میکنی خانمهایی که کارهای مردونه میکنن خانم نیستن. ببینم ...! اصلا میدونی ما توی دنیا قهرمان بوکس خانم هم داریم؟ میدونی فوتبالیست خانم هم داریم؟ خلبان خانم هم داریم؟ اصلا میدونی همین پل طبیعت که شما این همه بهش افتخار می کنی رو یک خانم طراحی کرده؟ یا حتی همین توتون؛ می دونی یکی از توتون های عالی که کلی طرفدار توی دنیا داره رو یک خانم کشف کرده؟؟؟ ببخشید البته حواسم نبود شما چیزی از دنیای پیپ و توتون سرت نمیشه.......
- اووووه ببین حالا چه الم شنگه ای راه میندازه... یک کلمه حرف زدیما....
- مهرداد تو با این حرف ها داری بمن توهین میکنی متوجهی؟؟؟ تو داری شخصیت منو تخریب میکنی. بخدا اگر یک بار دیگه از این حرفا بزنی وسایلم و برمیدارم و میرم......
چشمانش را باز کرد. ماننده مرده ای یخ کرده در آستانۀ درب بالکن ایستاده بود و قامتش.... قامت خمیده اش..... قامت لرزانش.... چون پیرمردی در هم پیچیده، مقابل نسیم خنک شبانگاهی قرارگرفته بود و دستهایش... هر دو دستش... لرزان، انگار که تمثیل مقدسی را در خود گرفته باشند. پیپ را با آن ظاهر عجیب و غریبش در امتداد نگاهش، زیر نور ماه، نگاه داشته بودند. خاطره ها سلول به سلول مغزش را در می نوردیدند. دلتنگی... دلتنگی... دلتنگی... موهایش در نور نقره فام ماه به سپیدی می زد. هیاهویی در درونش برپا بود. صورتش اما... خاموش.
پاهای خشک شده اش را حرکت داد و به سوی میز رفت. کشو را بیرون کشید و قوطی توتون را برداشت. درب قوطی را باز کرد و رایحه آن را با جان و دل به مشام کشید. «میدونی پیپ کشیدن یه هنره، مثل هنر آشپزی باید با حوصله و دقت مراحلش رو انجام بدی تا طعم و بوی مطبوعی ازش بیاد بیرون» اشک ها بی مهابا پستی و بلندی گونه هایش را طی می کردند و بر روی رب دوشامبر مخمل نیلی رنگش آرام می گرفتند. انگشتانش را در میان توتونها فرو برد و مقداری از آن را داخل آتشگاه پیپ که آنرا مانند پنیر سوئیسی رنگ آمیزی کرده بودند جا داد. و بعد به دنبال کبریت کشوی میز را جستجو کرد.«پیپ رو نباید با هر چیزی روشن کنی. فقط کبریت و فندک مخصوص» شانه هایش از هق هق میلرزیدند. چقدر احمق بود. چشم هایش کور بودند.باورهایی غلط... حرفهایی که حتی خود دلیلی برای درست بودنشان نداشت. عرض اندام های بیهوده برای کسی که عاشقانه دوستش می داشت. و غرور ، غروری ناخودآگاه در پس خودشیفتگی هایی که دیدن حقیقت وجود دیگران را برایش ناممکن میکرد افکاری کج.....گنگ ، پریشان.
از پا افتاده، بر روی مبل رها شد. ماه در وسط آسمان بود. نسیم پاورچین پاورچین خود را به درون خانه می کشید و با سکوت ترسناک شب در می آمیخت. پایان
محمد مرتضی دهقانی 1395/2/8
دست لرزانش را دراز کرد و پیپ زیبایی را که درون ویترین منزلش جا خوش کرده بود برداشت. آن را بالا، درست جلوی چشمانش گرفت و برانداز کرد. لبخند تلخی زد و سرش را به سمت چپ ، جایی که بالکن قرار داشت چرخاند. نسیم خنک شبانگاهی از درب باز بالکن به درون میآمد و با سکوت سنگین خانه در هم می آمیخت. افکار تلخی که در مغزش میچرخید سرش را گیج می برد. چشم هایش را خیس میکرد بغض در گلویش می نشاند؛ به سینه اش سرازیر میشد و نفس کشیدن را برایش مشکل میکرد. قلبش، مانند تلاطم نا هماهنگ اقیانوس در شبی طوفانی، بر عرشۀ ستبر سینه اش میکوفت و نمیکوفت.
چشم هایش بسته شدند و انگشتانش بر روی پستی و بلندی های پیپ شروع به حرکت کردند. ابرو هایش بی اختیار بالا و پایین می رفتند و تارهای صوتی اش بدون اینکه صدایی از آنها در بیاید میلرزیدند.
- خب خانم مهندس به این قسمت چی میگن؟!!
- اینجا رو بهش میگن آتشگاه
- آتشگاه؟!! یاد آتشگاه زرتشتی ها افتادم
- آره اتفاقا به همون اندازه برای من مقدسه...
- مقدسه؟! کَلۀ این پیپ عجیب غریب که حتی شبیه پیپ هم نیست برای تو مقدسه؟
- خب آره ، چه ایرادی داره؟
- ایراد نداره فقط خیلی مسخره است.
- مسخره خودتی. باز شروع کردی؟؟؟
- خب راست میگم دیگه. توام مثل پیپت عجیب و غریبی آخه این اصلا پیپه؟ نگاهش کن کَلش مثل پنیر میمونه !!! این چیه روشه؛؟ آخی! این موشه داره میره پنیر بخوره؟
- گفتم به این قسمت پیپ میگن آتشگاه.
- خب خب باشه. به این قسمت چی میگن؟
- اینجا رو بهش میگن استم ....
- آها.....! بعد این موش چیه که چسبیده به استم؟؟
- این ؟ خب، موشه دیگه موش؛ فهمیدی آقا!! این موش موشیه منه اسمش و گذاشتم مَموش.
- وای وای ناز بشه حتما داره میره این پنیره رو بخوره آره؟ آخ آخ ببخشید آتشگاه رو بخوره. آخه نمیدونم الان باید بگم پنیر یا آتشگاه.
- تو هرچی میخوای بگو فقط دیگه حق نداری به پیپ من دست بزنی بِدِش بمن.
- اووووه حالا چرا ناراحت میشی خانم مهندس.
- من دیگه جوابت و نمیدم تو اصلا درک نداری نمیتونی بفهمی نباید به ارزشهای فکری دیگران توهین کنی. فکر میکنی دنیا همونطور که تو میبینی درسته؟؟
- خب آخه تو دختری. دخترا مگه پیپ میکشن؟
- حالا میبینی که دارن میکشن! چه ایرادی داره ها؟!!
- همون دیگه شغلت هم مردونس خانم مهننندس. تو بلدی یکم دخترونه باشی؟؟
- ببخشید یعنی الان که پیپ میکشم و مهندسم دخترونه نیستم؟؟!!!!
- هستی...اما .....!!!
- اما چی ؟؟ میدونی چیه مهرداد. تو فکرت غلطه. کلا عوضی فکر میکنی.... تو خیال میکنی خانمهایی که کارهای مردونه میکنن خانم نیستن. ببینم ...! اصلا میدونی ما توی دنیا قهرمان بوکس خانم هم داریم؟ میدونی فوتبالیست خانم هم داریم؟ خلبان خانم هم داریم؟ اصلا میدونی همین پل طبیعت که شما این همه بهش افتخار می کنی رو یک خانم طراحی کرده؟ یا حتی همین توتون؛ می دونی یکی از توتون های عالی که کلی طرفدار توی دنیا داره رو یک خانم کشف کرده؟؟؟ ببخشید البته حواسم نبود شما چیزی از دنیای پیپ و توتون سرت نمیشه.......
- اووووه ببین حالا چه الم شنگه ای راه میندازه... یک کلمه حرف زدیما....
- مهرداد تو با این حرف ها داری بمن توهین میکنی متوجهی؟؟؟ تو داری شخصیت منو تخریب میکنی. بخدا اگر یک بار دیگه از این حرفا بزنی وسایلم و برمیدارم و میرم......
چشمانش را باز کرد. ماننده مرده ای یخ کرده در آستانۀ درب بالکن ایستاده بود و قامتش.... قامت خمیده اش..... قامت لرزانش.... چون پیرمردی در هم پیچیده، مقابل نسیم خنک شبانگاهی قرارگرفته بود و دستهایش... هر دو دستش... لرزان، انگار که تمثیل مقدسی را در خود گرفته باشند. پیپ را با آن ظاهر عجیب و غریبش در امتداد نگاهش، زیر نور ماه، نگاه داشته بودند. خاطره ها سلول به سلول مغزش را در می نوردیدند. دلتنگی... دلتنگی... دلتنگی... موهایش در نور نقره فام ماه به سپیدی می زد. هیاهویی در درونش برپا بود. صورتش اما... خاموش.
پاهای خشک شده اش را حرکت داد و به سوی میز رفت. کشو را بیرون کشید و قوطی توتون را برداشت. درب قوطی را باز کرد و رایحه آن را با جان و دل به مشام کشید. «میدونی پیپ کشیدن یه هنره، مثل هنر آشپزی باید با حوصله و دقت مراحلش رو انجام بدی تا طعم و بوی مطبوعی ازش بیاد بیرون» اشک ها بی مهابا پستی و بلندی گونه هایش را طی می کردند و بر روی رب دوشامبر مخمل نیلی رنگش آرام می گرفتند. انگشتانش را در میان توتونها فرو برد و مقداری از آن را داخل آتشگاه پیپ که آنرا مانند پنیر سوئیسی رنگ آمیزی کرده بودند جا داد. و بعد به دنبال کبریت کشوی میز را جستجو کرد.«پیپ رو نباید با هر چیزی روشن کنی. فقط کبریت و فندک مخصوص» شانه هایش از هق هق میلرزیدند. چقدر احمق بود. چشم هایش کور بودند.باورهایی غلط... حرفهایی که حتی خود دلیلی برای درست بودنشان نداشت. عرض اندام های بیهوده برای کسی که عاشقانه دوستش می داشت. و غرور ، غروری ناخودآگاه در پس خودشیفتگی هایی که دیدن حقیقت وجود دیگران را برایش ناممکن میکرد افکاری کج.....گنگ ، پریشان.
از پا افتاده، بر روی مبل رها شد. ماه در وسط آسمان بود. نسیم پاورچین پاورچین خود را به درون خانه می کشید و با سکوت ترسناک شب در می آمیخت. پایان
محمد مرتضی دهقانی 1395/2/8