2016/05/30، 04:07 PM
شب چیز عجیبیست..
همه خوابیده اند..
خدا هم..
من اما بیدارم
خوابت را میبینم
در این اتاق خالی
دستهای تو
ضیافت شام من
و دو فنجان قهوه اسپرسو...
واین آخرین پنجشنبه خاکستری با هم بودنمان است
و از این شام آخر
انگار دیگر
هیچ چیز شبیه قبل نیست
من هم به پایان رسیدم
تمام شدم انگار
تظاهر میکنم اما
که همه چیز روبه راه است
و هیچ چیز تغییری نکرده
همین روزها
یک جایی همین دوروبرها
حتما راهی برای گریز هست
تا به تو فکر نکنم
و دلتنگیهایم را بپوشانم
گاهی می اندیشم
آیا
مرضی
بدتر از دلتنگی هست؟؟؟
همه خوابیده اند..
خدا هم..
من اما بیدارم
خوابت را میبینم
در این اتاق خالی
دستهای تو
ضیافت شام من
و دو فنجان قهوه اسپرسو...
واین آخرین پنجشنبه خاکستری با هم بودنمان است
و از این شام آخر
انگار دیگر
هیچ چیز شبیه قبل نیست
من هم به پایان رسیدم
تمام شدم انگار
تظاهر میکنم اما
که همه چیز روبه راه است
و هیچ چیز تغییری نکرده
همین روزها
یک جایی همین دوروبرها
حتما راهی برای گریز هست
تا به تو فکر نکنم
و دلتنگیهایم را بپوشانم
گاهی می اندیشم
آیا
مرضی
بدتر از دلتنگی هست؟؟؟