2016/07/08، 02:45 PM
کنار کافهـــــــــ
خسته و کلافهـــــــــ
روی صندلی چوبی نشسته بود
یک مرد بد قیافهـــــــــ
منتظر بود
قهوهـــــ خواست،
قهوهــــــــ ای تلخ،
با شکر اضافه...
ساعت از وقت انتظار
نیز گذشت
خبری از یار نبود،
یار مـــــــن...
باران نم نم گرفته است
از دوری تـــــــــو
مرا غــــــــم گرفته است
بــــــــیا...
چتری باش برای من
بـــــــــیا...
خورشید بپاش بر من
...
...
...
یار من دوستتــــــــــ دارم
حتی در این کافهــــــــــ ی خیالیــــــــ....