2016/07/28، 08:06 PM
در انتهای جاده ای زمستانی
مرد بود و سرما و کولاک
پالتویی بلند و مندرس بر تن
با ریشهایی بلند
که با برف جوگندمی شده بود
شال گردنی خاکستری
و سرفه هایی خش د ار
با چکمه هایی سنگین
وارد کافه تاریک شد
دستهای از سرما تکیده اش را
به هم فشرد و آه سردی کشید
مارجانیکا فنجان قهوه داغ را
میان دستان یخ زده مرد گذاشت
و لبخندی بر لب نشاند
مرد روی دو زانو مقابلش نشست و...
مرد بود و سرما و کولاک
پالتویی بلند و مندرس بر تن
با ریشهایی بلند
که با برف جوگندمی شده بود
شال گردنی خاکستری
و سرفه هایی خش د ار
با چکمه هایی سنگین
وارد کافه تاریک شد
دستهای از سرما تکیده اش را
به هم فشرد و آه سردی کشید
مارجانیکا فنجان قهوه داغ را
میان دستان یخ زده مرد گذاشت
و لبخندی بر لب نشاند
مرد روی دو زانو مقابلش نشست و...