2016/08/18، 09:54 PM
و بالاخره انتظار ها به سر رسید و زمان عقیم شد!
حالا من چنان در آغوشت گم میشوم که هیچ درخت سیبی نتواند بین ما ریشه کند ...
برایت از زمین سوغاتی آورده ام!!! مشتی دانه ی سیب...
بارورشان کن تا باورکنی آدم شده ام... و یک پیپ کهنه که هم سفر این راه نزدیک اما طولانی بود ...
.
.
.
نوشته شده توسط : شاعری که هیچوقت نوشته نشد...