2016/09/30، 05:05 PM
باورم تهی از احساس با تو بودن است
تو که دستهایم را
پر کردی از انگشتان پر مهرت
کجایی که گونه هایم را
تر کنی از اشک حضورت!؟
تنهائی ام تورا کم دارد
شعرهایم آوای لبانت را تمنا میکند
صندلی کنار پنجره تورا میخواهد
فنجان همیشگی ات دیرگاهیست
حرارت قهوه را بر اندامش حس نکرده است
چشمانم را به در میدوزم
و انتظار آمدنت را با دقایق سهیم میشوم...
تو که دستهایم را
پر کردی از انگشتان پر مهرت
کجایی که گونه هایم را
تر کنی از اشک حضورت!؟
تنهائی ام تورا کم دارد
شعرهایم آوای لبانت را تمنا میکند
صندلی کنار پنجره تورا میخواهد
فنجان همیشگی ات دیرگاهیست
حرارت قهوه را بر اندامش حس نکرده است
چشمانم را به در میدوزم
و انتظار آمدنت را با دقایق سهیم میشوم...