2016/11/26، 05:35 PM
من از آن کافه ی زیبای چشمانت طمع دارم
که هر صبحی بریزد، قهوه در فنجانِ اشعارم
تمامِ شب فقط در وصفِ چشمان تو میگویم
چرا که جز نگاهِ تو، نمی گنجد به پندارم
نمیدانم که میدانی پس از هر شب بخیرِ تو
به چشم بسته ات، مانندِ شب بندی گرفتارم ؟
به شبهای سیاهِ من، امیدِ صبح فردایی
که از شوقِ نگاهت، تا سحر افسون و بیدارم
من از غیرت، چنین نیلوفرانه بر تو می پیچم
که بینِ چشمِ نااهلان و اندامِ تو، دیوارم
بخواهی یا نه، من هر لحظه بر دورِ تو میگردم
به دورِ نقطه ی اوجِ خیال خویش، پرگارم
چه ها گویم من از عشقِ فروزان تو در این دل
که من قدرِ تمام دوستی ها، دوستت دارم
بیا شیرین کن اشعار مرا با طعمِ لب هایت
که من از هر غزلخوانی دگر، غیرِ تو بیزارم
مرا مهمانِ خوشبختی کن از آن قهوه ی چشمت
که من بیش از شنیدن های تو، مشتاقِ دیدارم
که هر صبحی بریزد، قهوه در فنجانِ اشعارم
تمامِ شب فقط در وصفِ چشمان تو میگویم
چرا که جز نگاهِ تو، نمی گنجد به پندارم
نمیدانم که میدانی پس از هر شب بخیرِ تو
به چشم بسته ات، مانندِ شب بندی گرفتارم ؟
به شبهای سیاهِ من، امیدِ صبح فردایی
که از شوقِ نگاهت، تا سحر افسون و بیدارم
من از غیرت، چنین نیلوفرانه بر تو می پیچم
که بینِ چشمِ نااهلان و اندامِ تو، دیوارم
بخواهی یا نه، من هر لحظه بر دورِ تو میگردم
به دورِ نقطه ی اوجِ خیال خویش، پرگارم
چه ها گویم من از عشقِ فروزان تو در این دل
که من قدرِ تمام دوستی ها، دوستت دارم
بیا شیرین کن اشعار مرا با طعمِ لب هایت
که من از هر غزلخوانی دگر، غیرِ تو بیزارم
مرا مهمانِ خوشبختی کن از آن قهوه ی چشمت
که من بیش از شنیدن های تو، مشتاقِ دیدارم