2016/11/26، 05:39 PM
گفتم به برف ها که نشستند بر تنت
من راضيم به بوسه اي از شال گردنت
دارند رد پاي مرا پاک مي کنند
اين ابرهاي مست تو و راه رفتنت
بايد تمام سال ببارند بعد از اين
هر فصل را بروي زمستان دامنت
ديگر کلاغ ها همگي کوچ مي¬کنند
در چشم هاي قهوه اي سرد روشنت
من ماندم و سپيدي يک شهر بعد تو
با برف ها که جاي من از شال گردنت...
من راضيم به بوسه اي از شال گردنت
دارند رد پاي مرا پاک مي کنند
اين ابرهاي مست تو و راه رفتنت
بايد تمام سال ببارند بعد از اين
هر فصل را بروي زمستان دامنت
ديگر کلاغ ها همگي کوچ مي¬کنند
در چشم هاي قهوه اي سرد روشنت
من ماندم و سپيدي يک شهر بعد تو
با برف ها که جاي من از شال گردنت...