2016/11/27، 04:50 PM
من زنم، با دردهای مانده بر دوش خودم
شعر می گویم برای بغض خاموش خودم??
خسته از جاری شدن درلابه لای سنگها
می روم چون رود بی بستر،به آغوش خودم?
تا نیفتد لکه ای از ننگ بر پیراهنت
زندگی کردم به سختی زیر تن پوش خودم?
گاهی از دلتنگی بی حد شبهای دراز
می کشم دستی به رویای فراموش خودم?
با خودم از عشق می گویم ولی نجواکنان?
تا مبادا بشنود گوشی بجزگوش خودم
قهوه ی چشمت سیاه وتلخ بود آنقدر که
اکتفاکردم به تنهایی...به دمنوش خودم?
زخمها خورده دلم،اما نه از بیگانه ها!
دردها جوشیده از پیوند وپاجوش خودم?
صبر کردم با نگاهی تازه برگردی، نشد!
نیست چشمی غیرازاین آیینه مدهوش خودم
شعر می گویم برای بغض خاموش خودم??
خسته از جاری شدن درلابه لای سنگها
می روم چون رود بی بستر،به آغوش خودم?
تا نیفتد لکه ای از ننگ بر پیراهنت
زندگی کردم به سختی زیر تن پوش خودم?
گاهی از دلتنگی بی حد شبهای دراز
می کشم دستی به رویای فراموش خودم?
با خودم از عشق می گویم ولی نجواکنان?
تا مبادا بشنود گوشی بجزگوش خودم
قهوه ی چشمت سیاه وتلخ بود آنقدر که
اکتفاکردم به تنهایی...به دمنوش خودم?
زخمها خورده دلم،اما نه از بیگانه ها!
دردها جوشیده از پیوند وپاجوش خودم?
صبر کردم با نگاهی تازه برگردی، نشد!
نیست چشمی غیرازاین آیینه مدهوش خودم