2016/11/29، 01:25 AM
بعد از ظهرهای جمعه، هولوهوش ساعت هفت منتظر تماسش بودم
زنگ میزد و کلی شاکی بود!
می گفت : نمیبینی هوا چقدر لعنتی شده؟! تو فکر نمیکنی شاید من دلم قهوه میخواهد؟! شاید من دلم میخواهد وسط خیابان کلافهات کنم! اصلا دلم میخواهد بازویم را نیشگون بگیری! واقعا که چقدر بیفکری...
آنقدر میگفت تا بگویم : یک ساعت دیگه دم در کافه ...
عزیزم بعدازظهر جمعه است هوا هم که لعنتی شده، احیانا من نباید به تو زنگ بزنم؟! احیانا دلت دیوانه بازی نمیخواهد؟! هر چند مدت،هاست نمیآیی، اما من مثل هر هفته آماده شدهام، یک ساعت دیگه دم در کافه ..
زنگ میزد و کلی شاکی بود!
می گفت : نمیبینی هوا چقدر لعنتی شده؟! تو فکر نمیکنی شاید من دلم قهوه میخواهد؟! شاید من دلم میخواهد وسط خیابان کلافهات کنم! اصلا دلم میخواهد بازویم را نیشگون بگیری! واقعا که چقدر بیفکری...
آنقدر میگفت تا بگویم : یک ساعت دیگه دم در کافه ...
عزیزم بعدازظهر جمعه است هوا هم که لعنتی شده، احیانا من نباید به تو زنگ بزنم؟! احیانا دلت دیوانه بازی نمیخواهد؟! هر چند مدت،هاست نمیآیی، اما من مثل هر هفته آماده شدهام، یک ساعت دیگه دم در کافه ..