2016/12/10، 08:14 PM
تو مثل «لوركا»يي! قرار ساعت پنجي!
جيغي! شبيه لاك قرمز، كفش نارنجي
از دلخوشي هايت دويدن زير باران است
يا قهوه خوردن توي كافه گوشه ي دنجي
هرچند معمولي ولي مثل خودت هستي
در هيچ اسم و هيچ تصويري نمي گنجي
سختي شبيه يك كتاب فلسفه بر ميز
راحت شبيه گريه هاي «اكبرِ گنجي»
در جمع روشنفكرها با خنده مي گويي
كه قهرمانت هست و بوده «باب اسفنجي»!!
اسب سفيدت را نمي دانم ولي داري
يك دستبند سبز مثل آخرين منجي
من شاعرم، گيجم، غم انگيزم، بداخلاقم...
اما تو خوب مطلقي! از من نمي رنجي
جيغي! شبيه لاك قرمز، كفش نارنجي
از دلخوشي هايت دويدن زير باران است
يا قهوه خوردن توي كافه گوشه ي دنجي
هرچند معمولي ولي مثل خودت هستي
در هيچ اسم و هيچ تصويري نمي گنجي
سختي شبيه يك كتاب فلسفه بر ميز
راحت شبيه گريه هاي «اكبرِ گنجي»
در جمع روشنفكرها با خنده مي گويي
كه قهرمانت هست و بوده «باب اسفنجي»!!
اسب سفيدت را نمي دانم ولي داري
يك دستبند سبز مثل آخرين منجي
من شاعرم، گيجم، غم انگيزم، بداخلاقم...
اما تو خوب مطلقي! از من نمي رنجي