2017/04/21، 02:00 PM
طبق معمول هرشب با یک فنجان قهوه به کافه ی خیالم میروم ...مرور ميكنم
تمامِ پيغام هايمان را...
باور كن هيچ نشانى
از اينكه قرار بود بروى، نميبينم
صبح بخيرت بود
قربان صدقه رفتنهايت بود
خستگى در كردنهايم
و سلفى هايى كه دلتنگيمان را نشان ميداد...
شب بخير اما،
نبود...
حق بده آشفتگى ام را...
انتهاى داستانِ ما،
مثلِ فيلمهاى فرهادى بود
تمامِ پيغام هايمان را...
باور كن هيچ نشانى
از اينكه قرار بود بروى، نميبينم
صبح بخيرت بود
قربان صدقه رفتنهايت بود
خستگى در كردنهايم
و سلفى هايى كه دلتنگيمان را نشان ميداد...
شب بخير اما،
نبود...
حق بده آشفتگى ام را...
انتهاى داستانِ ما،
مثلِ فيلمهاى فرهادى بود