2017/06/27، 02:09 PM
آنقدر خاطره دارم
که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم!
وقتی چشم هایم را می بندم و انگشتان پایم
به منقل زیر کرسی مادر بزرگ می چسبد
وقتی از رادیو هر قصه ی می شنوم
ظهر جمعه می شود
و چای از مزارعه سیلان تا قهوه خانه های لاهیجان
تنها در استکان های کمر باریک طعم چای می دهد
چشم هایم را میبندم و
صد بار جریمه میشوم
خط می خورم
و درخت انار باغچه دلش خون می شود
هم اینکه می فهمد
مدیر مدرسه از شاخه هایش
چوب فلک ساخته است
چشم هایم را می بندم
و چقدر خاطره دارم
شنیده ام آدم ها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطره هاشان را دوره می کنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود
که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم!
وقتی چشم هایم را می بندم و انگشتان پایم
به منقل زیر کرسی مادر بزرگ می چسبد
وقتی از رادیو هر قصه ی می شنوم
ظهر جمعه می شود
و چای از مزارعه سیلان تا قهوه خانه های لاهیجان
تنها در استکان های کمر باریک طعم چای می دهد
چشم هایم را میبندم و
صد بار جریمه میشوم
خط می خورم
و درخت انار باغچه دلش خون می شود
هم اینکه می فهمد
مدیر مدرسه از شاخه هایش
چوب فلک ساخته است
چشم هایم را می بندم
و چقدر خاطره دارم
شنیده ام آدم ها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطره هاشان را دوره می کنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود