2017/06/27، 03:12 PM
شب
ها را تا نزدیکی های صبح می نویسم
از تو
از دلتنگی
از آدم ها
رفتن ها، آمدن ها
فصل ها و ماه ها و روزها...
قلمم که خوابش گرفت، می خوابم
خواب تو را می بینم
خواب آمدنت، رفتنت، فصل ها و ماه ها و روزهایی که نبودی...
ساعت کوک شده ام که جیغ می کشد
دلم نمیاید پلک هایم را باز کنم
می دانم پشت پلک هایم تو نیستی...
اما مگر آدم چقدر می تواند با چشم های بسته طاق باز روی تخت بماند
عین رابطه که آدم مگر چقدر می تواند چشم هایش را به روی خیلی چیزها بسته نگه دارد...
چشم هایم را مثل خوردن همان شربت تلخ سرماخوردگی باز می کنم...
از سرزمین رویا برمیگردم به دنیا...
همینطور که دارم قهوه آماده می کنم
یاد خواب دیشبم می افتم... برگشته بودی...
نیت می کنم
فنجان قهوه را چپه می کنم توی نعلبکی...
فنجان را برمیگردانم
و با یک نگاه به داخلش می فهمم قدیمی ها راست گفته اند که خواب زن چپ است...
صبح زمستانی من
لابه لای اشکال عجیب و غریب نبودنت
اینگونه گس
آغاز می شود
ها را تا نزدیکی های صبح می نویسم
از تو
از دلتنگی
از آدم ها
رفتن ها، آمدن ها
فصل ها و ماه ها و روزها...
قلمم که خوابش گرفت، می خوابم
خواب تو را می بینم
خواب آمدنت، رفتنت، فصل ها و ماه ها و روزهایی که نبودی...
ساعت کوک شده ام که جیغ می کشد
دلم نمیاید پلک هایم را باز کنم
می دانم پشت پلک هایم تو نیستی...
اما مگر آدم چقدر می تواند با چشم های بسته طاق باز روی تخت بماند
عین رابطه که آدم مگر چقدر می تواند چشم هایش را به روی خیلی چیزها بسته نگه دارد...
چشم هایم را مثل خوردن همان شربت تلخ سرماخوردگی باز می کنم...
از سرزمین رویا برمیگردم به دنیا...
همینطور که دارم قهوه آماده می کنم
یاد خواب دیشبم می افتم... برگشته بودی...
نیت می کنم
فنجان قهوه را چپه می کنم توی نعلبکی...
فنجان را برمیگردانم
و با یک نگاه به داخلش می فهمم قدیمی ها راست گفته اند که خواب زن چپ است...
صبح زمستانی من
لابه لای اشکال عجیب و غریب نبودنت
اینگونه گس
آغاز می شود