2018/01/22، 08:38 PM
در ازدحام واژه های بکر و ناب من
تا گفتن از چشمه چشمان پاک عشق
سیراب شدن به شبی از نگاه گرم و صمیمی
تا مردن از شوق دوباره تولدی دگر
با بوسه شرمگینانه بر گونه عشق
به صبحی ملایم و سپید
دستهای سالهای رنج و پینه
می راند آنهمه واژه را از ذهن خسته ام
می گویم:
هی جوان سنتور زن
بی سبب ها می کنی آن دست را
خوب می دانم که این سرمای بد
مغز استخوان خسته را
مثل ماری در دهان بلعیده است
آه
اما آنطرفتر یک نفر
توی کاخ ساخته با پول تو
بی خیالِ تو، سرما، من، مردم، زیبایی، نفرت، زجر
روبروی یک شومینه
پر ز هیزمهای شکسته از شاخه های من و تو
پیپ بی عاری خود را می کشد
تا گفتن از چشمه چشمان پاک عشق
سیراب شدن به شبی از نگاه گرم و صمیمی
تا مردن از شوق دوباره تولدی دگر
با بوسه شرمگینانه بر گونه عشق
به صبحی ملایم و سپید
دستهای سالهای رنج و پینه
می راند آنهمه واژه را از ذهن خسته ام
می گویم:
هی جوان سنتور زن
بی سبب ها می کنی آن دست را
خوب می دانم که این سرمای بد
مغز استخوان خسته را
مثل ماری در دهان بلعیده است
آه
اما آنطرفتر یک نفر
توی کاخ ساخته با پول تو
بی خیالِ تو، سرما، من، مردم، زیبایی، نفرت، زجر
روبروی یک شومینه
پر ز هیزمهای شکسته از شاخه های من و تو
پیپ بی عاری خود را می کشد