2019/02/03، 09:45 PM
چشمانم را که می بندم، به دنیای کوچک خودم سفر میکنم ...
غروب آفتاب است ، روی یک صندلی چوبی نشسته ام ، و مثل کارکترهای فیلم های هالیوود پیپم را تنفس میکنم ، باد لابه لای مزرعه ی موهایت می پیچد ، زمان می ایستد و من روز ها، هفته ها ، و تقویم ها ، به چشمان قهوه ای کافئین دارت، خیره می شوم...انقدر در زیبایی تو گم میشوم که یادم می رود چرا جمله ام را با غروب آفتاب شروع کرده ام ...
تعبیر چشمان بسته و پیپ های بر لب یک راز کوچک است میان تمام شاعران ...
غروب آفتاب است ، روی یک صندلی چوبی نشسته ام ، و مثل کارکترهای فیلم های هالیوود پیپم را تنفس میکنم ، باد لابه لای مزرعه ی موهایت می پیچد ، زمان می ایستد و من روز ها، هفته ها ، و تقویم ها ، به چشمان قهوه ای کافئین دارت، خیره می شوم...انقدر در زیبایی تو گم میشوم که یادم می رود چرا جمله ام را با غروب آفتاب شروع کرده ام ...
تعبیر چشمان بسته و پیپ های بر لب یک راز کوچک است میان تمام شاعران ...