انجمن پيپ ايران|تنها انجمن تخصصي پيپ توتون سيگاربرگ قهوه|پاسارگادتاباک

نسخه‌ی کامل: شهر ممنوعه
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
پشت پنجره می ایستم
سعی می کنم
لکه های به جا مانده
از باران چند روز پیش را از روی
شیشه ی سرد پاک کنم
و اصلا حواسم نیست که دارم
کار بیهوده ای انجام می دهم .
آسمان دلش گرفته ،
رنگ لاجوردیش به سرخی گراییده
اما نمی بارد
خورشید قهر کرده و پشتش را به ما
می کند ؛
کلاغ ها ، بی سر و صدا
بالهایشان را جمع و روی سیم برق جا خوش کرده اند و
هر از گاهی سری این طرف و آن طرف می کنند ...
چند روزی است خبری از یاکریم ها ندارم ؛
نه در پیاده روها راه می روند و نوک به زمین می زنند نه می آیند
پشت پنجره و بق بق بقو می کنند .
فقط یک گربه سیاه را هر روز می بینم
که این حوالی می پلکد .
گاهی سرش را در سطل زباله ی سبز و نارنجی فرو می برد و دمش را می چرخاند ؛
گاهی برای خودش لی لی کنان این ور و آن ور می رود و وقتی خسته می شود
می رود زیر یک ماشین پارک شده کنار خیابان لم می دهد و با چشم های براقش همه را می پاید .
خاک باغچه ها خشک است و
برگ درختان زرد ...
و تک و توک سبز .
چراغ های شهر همه با هم یک دفعه روشن می شوند و
سیاهی شب تحت شعاع قرار می گیرد
و
تازه زندگی شروع می شود !
یک نفر کلاه را تا ابروهایش پایین کشیده و زیپ کاپشن خلبانی اش را
تا خرتناق ؛ همان جایی که همیشه به آن اشاره می کنیم و می گوییم به اینجایمان رسیده ؛
همانجا که مأوا و نأمن بغض های کوچک و بزرگمان است ؛ بالا کشیده و
دست های را در جیب فرو برده و سنگی را با نوک کفش هدایت می کند و صدای ضربه های پی در پیش به سنگ
شیشه سکوت را می شکند .
یک نفر ، ساک چرخدار به
دست گرفته و خرت خرت روی زمین دنبال خودش می کشد .
یک نفر دارد بلند بلند با تلفن همراهش حرف می زند و گهگاه قهقه ای سر
می دهد .
و یک ماشین کنار خیابان با چراغ های روشن ایستاده ، یک فیلتر سیگار که هنوز هم آتش دارد از پنجره آن روی آسفالت پرت می شود و بعد از چند لحظه اتومبیل هم به راه می افتد و باز خیابان تنها می شود ...
نسیم ولگردی در شهر پرسه می زند و سر به سر شاخ و برگ درختان خسته می گذارد و نعره شان را در می آورد .
حتی یک ستاره هم در هفت آسمان به چشم نمی خورد .
ماه زیر ابرها پنهان شده و
شب کمی تاریک تر از همیشه به نظر
می رسد .
دیگر هیچ خبری در شهر نیست .
همه در سکوتی دلهره آور غرق شده اند
تا اینکه ؛
صدای خش خش جاروی مرد نارنجی پوش در فضا می پیچد و
یک موسیقی آرام در گوش مردم شهر نواخته می شود که هر نُت آن معادل چند
سی سی آرامبخش قوی است .
همه سراپا گوش می شوند و دل به آوای جاروی سحر آمیز همیشه بیدار
می سپارند و آرامشی عجیب تمام شهر را بر می دارد ...