2024/08/07، 01:51 PM
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!
فکرش را بکن،
خوب نمی شد؟
کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،
و دو فنجان که همیشه روی آن بود،
شب هایی که باران می آمد
می نشستیم،
قهوه ای می خوردیم
و من هزار سال برایت داستان می گفتم.
اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،
من را که می شناسی،
متخصص سر دادن قهوه ام،
حواس درست و حسابی ندارم،
تا به خودم می آیم
همه چیز از دست رفته،
مثل قهوه هایم،
مثل قطارهایی که جا می مانم،
مثل تو!
و حالا به خودم آمده ام...
تو نیستی،
خیابان آبی نیست،
باران نمی بارد ولی من...
هزار سال است
که برایت داستان می نویسم،
و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...
کجا بودم؟
داشتم می گفتم...
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...
فکرش را بکن،
خوب نمی شد؟
فکرش را بکن،
خوب نمی شد؟
کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،
و دو فنجان که همیشه روی آن بود،
شب هایی که باران می آمد
می نشستیم،
قهوه ای می خوردیم
و من هزار سال برایت داستان می گفتم.
اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،
من را که می شناسی،
متخصص سر دادن قهوه ام،
حواس درست و حسابی ندارم،
تا به خودم می آیم
همه چیز از دست رفته،
مثل قهوه هایم،
مثل قطارهایی که جا می مانم،
مثل تو!
و حالا به خودم آمده ام...
تو نیستی،
خیابان آبی نیست،
باران نمی بارد ولی من...
هزار سال است
که برایت داستان می نویسم،
و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...
کجا بودم؟
داشتم می گفتم...
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...
فکرش را بکن،
خوب نمی شد؟