2024/10/01، 11:33 AM
انگاری خدا شفایم داده
دوباره از ایستگاه ها جا می مانم
قهوه هایم سر می روند
چراغ قرمزها را رد می کنم
و هنگام پیاده روی،سعی می کنم پایم را فقط روی یک موزاییک بگذارم!
رویاپرستی و خیالبافی زنده شده اند
من متخصص گم شدن در خیابان ها
آن روز وقتی به خود آمدم،درختان سبزتر از همیشه بودند
شمعدانی ها خوش رنگ تر
عطر دختر ها خوشبو تر
و پرنده ها زیباتر آواز می خواندند
پیر مرد چند هزارساله ای آنجا بود
از او نپرسیدم اینجا کجاست،من کجا گم شدم...
فقط پرسیدم،پاییز آمده؟
چشمانش می لرزید،آرام و دلنشین لبخند زد
پاییز ،وسوسه آدم هاییست که آزادی از قید تعلقت را می گیرند و میروند...
و من به گم شدنم ادامه دادم
دوباره عطرها را بوییدم
هنگام پیاده روی پایم را روی یک موزاییک گذاشتم
و احساس کردم
چقدر تنهايم...
دوباره از ایستگاه ها جا می مانم
قهوه هایم سر می روند
چراغ قرمزها را رد می کنم
و هنگام پیاده روی،سعی می کنم پایم را فقط روی یک موزاییک بگذارم!
رویاپرستی و خیالبافی زنده شده اند
من متخصص گم شدن در خیابان ها
آن روز وقتی به خود آمدم،درختان سبزتر از همیشه بودند
شمعدانی ها خوش رنگ تر
عطر دختر ها خوشبو تر
و پرنده ها زیباتر آواز می خواندند
پیر مرد چند هزارساله ای آنجا بود
از او نپرسیدم اینجا کجاست،من کجا گم شدم...
فقط پرسیدم،پاییز آمده؟
چشمانش می لرزید،آرام و دلنشین لبخند زد
پاییز ،وسوسه آدم هاییست که آزادی از قید تعلقت را می گیرند و میروند...
و من به گم شدنم ادامه دادم
دوباره عطرها را بوییدم
هنگام پیاده روی پایم را روی یک موزاییک گذاشتم
و احساس کردم
چقدر تنهايم...